یادایاد
سرور کسمایی

سه استاد

به باور استفان زوایگ (۱۹۴۲ – ۱۸۸۱) قرن نوزدهم تنها سه رمان‌نویس به خود دید و بس! در پیشگفتار کتابی که سه جستار او در خصوص این سه رمان‌نویس برجسته را گرد می‌آورد، زوایگ اعتراف می‌کند که با برجسته کردن نام این «سه استاد»، بی‌شک جایگاه بزرگانی چون گوتفرید کلر، استاندال، فلوبر، تولستوی، ویکتور هوگو و دیگران نادیده گرفته می‌شود. رمان‌نویسانی که گاه یکی از آثارشان از برخی از رمان‌های آن سه استاد ارزشمندتر است. اما پس معیار انتخاب او چیست؟ چه تفاوتی میان به قول او «نویسنده یک رمان» و «رمان‌نویس» هست؟

بنا بر تعریف او رمان‌نویس کسی است که خالق نظام بسامانی باشد که با ساکنین خود، قانون گردش و گرانش خود و ساختمان صورت فلکی خود در موازات دنیای زمینی قرار گیرد… ساکنین آن نظام بسامان، چون افرادی از کهکشانی دیگر، چنان قدرت حضوری نزد ما داشته باشند که گاه آدم‌ها و رویدادهای دنیای زمینی خود را با آن‌ها محک بزنیم. چنان‌که می‌گوییم: فلانی شخصیتی بالزاکی است، آن دیگری سرشتی داستایوسکی‌وار دارد یا این یکی انگار متعلق به دنیای دیکنز است.

به باور زوایگ، هر کدام از این سه هنرمند، از جایگاه بلند «آفرینش حماسی دنیای ویژهٔ خود» برخوردار است. هر کدام از این سه هنرمند دارای درکی خاص از جهان و سامان‌ده «قانونی» برگرفته از هستی شخصیت‌های بی‌شمار خود است که در نهایت دنیایی نو را رقم می‌زند. «آشکار ساختن این قانون پنهان» و «شکل‌گیری نطفهٔ شخصیت‌ها در بطن آن یگانگی»، تلاشی است که زوایگ در این سه جستار به‌کار برده است. سه جستاری که با عنوان «سه استاد» به انتشار رسید، اما به‌قول او می‌توانست «روان‌شناسی رمان‌نویس» هم نام بگیرد.

هر کدام از این سه استاد دارای حیطه‌ای است از آن خود. دنیای اولی جامعه است، دومی خانواده را می‌آفریند و سومی در جستجوی «یکی و همگان» است. مقایسهٔ این سه حیطه تنها می‌تواند نمایانگر اختلاف‌ها باشد نه برتری یکی بر دیگری. هر کدام از این سه آفریدگار واحدی است با وزن و گرانی‌گاه و محدودهٔ خاص خود و باید با سنگ میزان خود نیز محک زده شود.

در پایان پیشگفتار، زوایگ با افسوس اضافه می‌کند: «کاش می‌توانستم به این سه چهرهٔ برجسته رمان‌نویسی — یک فرانسوی، یک انگلیسی و یک روس — نام یک آلمانی را هم بیفزایم و او را هم به جایگاه بلند آفرینش حماسی دنیایی از آن خود، برکشم. اما هیچ کس را در این مقام برجسته نیافتم، نه در حال، نه در گذشته.»

بدین‌ترتیب او حتی نام گوته، خالق فاوست، را هم در کنار این «سه استاد» قرار نمی‌دهد.

توضیح: متن زیر اقتباس-ترجمه‌ای است آزاد و فشرده از سه جستار زوایگ که در سه بخش ارائه خواهد شد.


۱) بالزاک

بالزاک به سال ۱۷۹۹ به‌دنیا آمد، سالی که ناپلئون (که هنوز لقبش بناپارت بود)، خسته از پیگیری کارزار جانفرسایی که آغاز کرده بود، نیمی فاتح نیمی فراری، از مصر به فرانسه بازگشت. چند روز پس از ورود، تعدادی از هوادارانش را گرد آورد، قوهٔ قانون‌گذار را که سد راهش بود، برانداخت و با یک ترفند قدرت سیاسی را تصاحب کرد.

بدین ترتیب تولد بالزاک مصادف شد با آغاز امپراتوری فرانسه، آغاز قرنی که می‌توان قرن ناپلئون نامید. در شانزده سال اول زندگی بالزاک، این تماشاچی دقیق و نکته‌بین دنیای پیرامون، دست‌های حریص و قدرت‌جوی ناپلئون در حالی نیمی از اروپا را در آغوش کشید که سودای تسلط بر سرزمین‌های دوردست شرق و غرب را در سر می‌پروراند.

همه آرزوهای جوانی بالزاک با یک نام، یک اندیشه، یک تصویر عجین شده بود: ناپلئون، مردی گمنام که جزیرهٔ کوچک خود را در دل دریای مدیترانه ترک کرده و یکه و تنها، بی‌دوست، بی‌کار، بی‌هدف و بی‌جایگاه اجتماعی به پاریس آمده بود. در این شهر بی در و پیکر ناگهان «گلوگاه قدرت را چسبیده»، آن را به‌زیر سلطهٔ خود درآورده و افسار نظم بر آن زده بود. فردی بی‌پناه و تنها، بیگانه‌ای که با دست خالی پاریس، فرانسه و جهان را فتح کرده بود. این اتفاق بی‌نظیر و چشمگیر پیش چشم‌های شگفت‌زدهٔ بالزاک نوجوان افتاده بود. او این رویداد تاریخی را با پوست و گوشت خود لمس کرده و آن را در بن دست‌نخورده و بکر تخیل و خاطرات کودکی‌اش به ثبت رسانده بود.

او حتی یک بار هم امپراتور را از نزدیک دیده بود: تصویری باشکوه‌تر از تمام نمونه‌های تاریخی لحظه‌ای در مردمک چشم کودکانه‌اش درخشیده و خاموش شده بود: فاتح بزرگ جهان سوار بر اسب در حال تاخت زدن پیشاپیش ملازمان رکاب که شخصیت‌های برساختهٔ خود او بودند. بی‌مایگانی که تاج و تخت و سرزمینی از دستان او دریافت کرده و با پیشینه‌ای ناچیز به اکنونِ شکوهمند او ارتقا یافته بودند. کودکی که چنین تصویری را در لحظه‌ای گذرا به چشم می‌بیند، چه آرزویی جز آن که خود نیز چون او فاتح باشد، در سر می‌پروراند؟ الگوی ناپلئون میل گرایش به کل را در بالزاک نهادینه ساخت، آرزوی دستیابی به کمال مطلق و نه موفقیتی محدود. اما بلندپروازی ملتهب بالزاک نه در حیطهٔ کنش نظامی که در قلمرو هنر به وقوع پیوست.

آن‌چه در آن‌سوی مرزها، در جهانی که زیر و رو شده بود، می‌گذشت بر روح و روان اونوره کودک تأثیری شگرف داشت. هنوز کم‌سن و سال بود که شاهد درهم‌ریختن ارزش‌های فکری و مادی جامعهٔ فرانسه شد. در روزگار انقلاب‌های خانمان‌برانداز اخلاق، پول، زمین، قانون، سلسله‌مراتب و هرآنچه که در طول قرون و اعصار در چارچوب‌های سخت و تخطی‌ناپذیر تعریف شده بود، ناگهان فروریخت. در روزگار تحولات بی‌سابقه، بی‌شک اونورهٔ نوجوان به ناپایداری و نسبی‌بودن ارزش‌ها پی‌می‌برد.

در همان دوران، روبروی باغ باشکوهی که چشم‌انداز شهر پاریس را به سوی جهانی دوردست می‌گشود، تاق نصرتی برافراشته شد که نام یکایک شهرهای فتح‌شدهٔ توسط امپراتور در سراسر دنیا بر سنگ‌پایه‌های آن به‌زیبایی تراشیده شده بود. تا روزی که سربازان بیگانه با بوق و کرنا و درفش‌های افراشتهٔ خود فاتحانه از زیر آن گذشتند، آن حس افتخارآمیز چیرگی را زیر پا لگدمال کردند و بذر یأس و سرخوردگی در دشت الیزه کاشتند.

دنیای پیرامون گرفتار گردبادی سهمگین شده بود و هر بار که نگاه گیج وپریشان بالزاک در پی نقطهٔ اتکایی، نمادی یا کورسوی ستاره‌ای به سویی می‌گشت، یگانه چهره‌ای که همواره می‌درخشید، یگانه نیروی کنشگری که امواج زمانهٔ او را به حرکت درمی‌آورد، ناپلئون بود.

بالزاک آغاز به نوشتن کرد، نه برای کسب مال و جاه یا سرگرم ساختن مردم، پر کردن طبقات کتابخانه‌ها و حتی سر زبان‌ها افتادن. آن‌چه او با نوشتن در پی‌اش بود نه گرز پهلوانی (یا حتی مارشالی) که تاج و تخت پادشاهی بود. او در اتاقکی زیرشیروانی به کار نشست. برای دستگرمی چیزهایی می‌نوشت و با نام مستعار منتشر می‌کرد. اما از دستاورد خود راضی نبود. پس برای امرار معاش، چند سالی چون منشی محضر اسناد رسمی مشغول‌به‌کار شد. به جهان دوردست می‌نگریست، به پیرامون خود نگاه می‌کرد، ریزبین بود، دقت می‌کرد و دوباره دست به قلم می‌برد. اما این بار برای دستیابی به آرزوهای افسارگسیختهٔ خود تصمیم داشت از جزئیات فراتر رود، از پدیده‌های خاص و منحصربه‌فرد عبور کند، تا تنها بر تحولات مهم متمرکز شود و به مطالعهٔ کارکردهای اسرارآمیز غریزه‌های ابتدایی بشر بپردازد.

عوامل بکر و بنیادین را از کلاف سردرگم رویدادها بیرون کشیدن، از ملغمهٔ اعدادِ پراکنده حاصلجمع را به‌دست آوردن، تناسب و هارمونی را در دل هرج‌ومرج برجسته کردن، عصارهٔ هستی را از جوهر واقعیت تقطیر کردن، جهان و کائنات را در قرع کیمیاگری ریختن، آن را از نو خلق کردن، در جستجوی سنتزی دقیق نفَس خود را به آفرینش خود دمیدن و آن را با دستان خود به حرکت درآوردن. این است هدف خداگونه‌ای که بالزاک در برابر خویش نهاده بود.

برای از کف ندادن تنوع جهان، برای گنجاندن این بی‌کرانه در چارچوبی کرانمند، برای کاهش این گستردگی به میزان توان‌های انسانی، تنها یک راهکار در پیش روی او قرار داشت: فشردگی، تراکم، تقطیر. بالزاک تمام توان هنری خود را برای تراکم پدیده‌ها به کار می‌برد، آنها را از صافی عبور می‌داد تا هر چه اضافی است ته‌نشین شود و هرآنچه پاک و پرمعنا بگذرد. سپس آن‌چه را که غربال شده بود در آتش دستانش صیقل می‌داد، چون شیمی‌دانی مجرب یا گیاه‌شناسی دقیق این گوناگونی بی‌دروپیکر را در جدولی منطقی و روشن طبقه‌بندی می‌کرد. تنها با یک هدف: ساده کردن دنیا برای به زیر سلطه درآوردن آن. و دنیای این‌گونه به زیر سلطه درآمده را یک بار دیگر فشردن چنان‌که در «کمدی انسانی».

شخصیت‌های «کمدی انسانی» همیشه نمایندهٔ گونه‌های انسانی ویژه (تیپ)، نمادهای شاخص دسته‌ای از افراد هستند. شخصیت‌های بکری که بازیگران صحنهٔ زندگی‌اند و شور و هیجان عاشقانه‌شان فنرهای پنهان «کمدی انسانی» را می‌سازد. این قهرمان‌ها بی‌شباهت به خود او نیستند. آنها هم به جهان‌گشایی اشتیاق دارند. نیرویی مرکزگرا تک‌تک‌شان را از شهرستانی دورافتاده کنده و به پاریس پرتاب کرده است. پاریس میدان نبرد آنهاست. چند هزار جوان به سوی این نبردگاه سرازیر و در این تنگنا با یکدیگر دست‌به‌گریبان می‌شوند تا یکدیگر را بدرند و نابود سازند. تعدادی به سوی قلهٔ پیروزی فرامی‌روند و برخی به پرتگاه فرومی‌افتند. هیچ موقعیت از پیش‌آماده‌ای در انتظار هیچ‌کس نیست. هرکه باید با چنگ و دندان جایگاه خود را به دست آورد. افتخار بالزاک این بود که موفق شد کارزاری را که در دل تمدن در جریان است، به تصویر بکشد، کارزاری که در سبعیت دست کمی از آن‌چه در میدان جنگ‌های ناپلئونی رخ می‌داد، نداشت. قهرمان‌های او ولع چیرگی و تصاحب دارند و ناپلئون الگویشان است. نمونه‌ای زنده که ثابت می‌کند فردی از پایین‌ترین لایه‌های جامعه می‌تواند به قدرت سیاسی دست یابد. این قهرمان‌ها انسان‌هایی هستند که آرزوهای خود را جامه عمل می‌پوشانند، شاعرهایی که شعرشان زندگی‌شان است.

بالزاک نیز چون ناپلئون کشور فرانسه را به مقام ارباب دنیا ارتقا و شهر پاریس را در مرکز آن قرار می‌دهد. سپس در داخل این حلقهٔ مرکزی، چندین حلقهٔ دیگر نیز رسم می‌کند: اشرافیت، روحانیون، شعرا، هنرمندان، دانشمندان… پس از فتح پاریس، نوبت به شهرستان‌ها می‌رسد. پرسوناژهایی می‌آفریند از میان همه طبقات و اقشار اجتماعی، همه خانواده‌ها، همه شهرستان‌های فرانسه، روشی که ناپلئون نیز برای سربازگیری به کار می‌برد. هر منطقه نمایندهٔ خود را به پارلمان مجازی او می‌فرستد. چندی نمی‌گذرد که بسان بناپارت فاتح، لشکر خود را به سراسر جهان گسیل می‌دارد… ارادهٔ چیرگی بر دنیا الگوی راهنمای اوست. دو تا سه هزار پرسوناژ ارتش خیالی او را تشکیل می‌دهند، ارتشی که ساخته و پرداختهٔ تخیل شخص اوست. آنها را از هیچ برکشیده، لباس پوشانده و چون ناپلئون به هر کدام عنوان و نشان و موقعیت اهدا کرده است. مارشال‌های بی‌نام‌ونشانی که چندی بازی‌شان داده و به جان هم انداخته… و یک روز هم همه‌چیز را از آنها بازستانده است.

اگر ناپلئون در تاریخ مدرن پدیده‌ای یگانه است، بی‌شک جهان‌گشایی رقم‌خورده در «کمدی انسانی» نیز در ادبیات دوران نو نظیر ندارد. بیهوده نیست که بالزاک زیر پرتره‌ای از ناپلئون به خط خود نوشته بود: «آن‌چه را او به ضرب سرنیزه نتوانست به‌انجام رساند، من با قلم خود تحقق خواهم بخشید.»

پاریس شهر بالزاک است و کارتیه لاتن خاستگاه او. در اینجاست که قهرمان‌های جوان خود را دور میز دراز پانسیون ووکه، این مخزن جادویی شخصیت‌ها، می‌نشاند. چاردیواری نکبت‌باری که محل تلاقی همهٔ سرشت‌ها و نمونه‌های شخصیتی گوناگونی است که در جامعه یافت می‌شود. الگوهای زندگی اجتماعی که در ابتدا نمونه‌های ناکاملی هستند، شخصیت‌هایی ابتدایی و بی‌شیله‌پیله، اما چندی نمی‌گذرد که وارد دیگ جوشان زندگی می‌شوند و در جوش‌وخروش آن دست‌وپا می‌زنند تا روزی که مزهٔ شکست را بچشند و توهم‌های خود را وانهند، به گوشه‌ای پرتاب شوند و منجمد و بی‌جان از حرکت بازایستند.

«پاریس اسید وحشتناکی است که برخی را در خود حل می‌کند، می‌جود، می‌سوزاند یا از بین می‌برد در حالی که برخی دیگر را تبلور می‌بخشد، قوام می‌دهد و چون سنگ می‌تراشد.» بیهوده نیست که بالزاک انقدر به علم شیمی علاقه‌مند بود و کارهای کوویه و لاووازیه را مطالعه می‌کرد. او در روند شیمیایی کنش و واکنش، کشش و دفع، تجزیه و تبلور، استعارهٔ روشنی از هستی جامعه می‌دید.

از این‌رو ده‌ها سالن اشرافی را در یکی متراکم کرد، صدها بانک‌دار را در وجود بارون نوسینگن، همهٔ رشوه‌خوارها را در قامت گوبسک و از همهٔ پزشک‌ها اوراس بیانشون را برساخت. او ترتیبی داد تا بیش از آن‌چه در واقعیت روزمره به چشم می‌خورد، این افراد در مجاورت یکدیگر به سر برند، رفت‌وآمد کنند و به هم دشمنی ورزند. آنجا که زندگی هزار «واریاسیون» دارد، او تنها یک «تم» برمی‌گزیند. او تیپ‌های مرکب را به شمار نمی‌آورد. دنیای او فقیرتر از واقعیت است اما شدت و حدت بیشتری دارد. شخصیت‌های او عصاره‌های فشرده‌ای هستند که در جریان وقایع دگرگون می‌شوند. وقایع آنها را «بسان گِلی در میان دستان سرنوشت» صیقل می‌دهد. شور و عشق نزد ایشان پاک و بی‌غل‌وغش است و تراژدی‌هایشان نتیجهٔ روند «تقطیر» است.

بررسی حقایق و رویدادها وظیفهٔ تاریخ‌پژوه است، اما نشان دادن انگیزه‌ها و تنش‌ها از آن شاعر. از دید بالزاک نیرویی که به هدف خود دست نمی‌یابد، تراژیک است. او قهرمان‌های فراموش‌شده را به تصویر می‌کشد. ناپلئون‌هایی که امپراتور نشدند. سردارانی که پایشان هرگز به نبردگاه نرسید و در مغاک شهرستان دورافتادهٔ خود از یاد رفتند، اما آنها هم نیروی زیادی صرف کردند هرچند در امور کوچک و بی‌اهمیت. او از شاعرانی صحبت می‌کند که دچار بی‌مهری زمانه شدند، شاعرانی که نام و محبوبیت از کنارشان گذشت بی گوشه‌چشمی به آنها. بالزاک وظیفهٔ خود می‌دانست که جلال و جبروت به‌دست‌نیامده را به این شکست‌خوردگان اهدا کند. او می‌دانست پس پشت پرده‌های کلفت و سنگین پنجره‌های پاریس، هر لحظه تراژدی‌هایی از نوع شاه لیر در جریان است. او جملهٔ معروف خود خطاب به رمانتیک‌ها را همواره با افتخار تکرار می‌کرد: «رمان‌های بورژوای من تراژیک‌تر از تراژدی‌های رمانتیک شما هستند.» رمانتیزم او به عالم درون نظر دارد. طبیعت بکر و چشم‌انداز کوهستانی روح بشر، توده انبوه شور و آرزوهای نهفته در مغاک سینه این شخصیت‌های تازه به دوران رسیده کمتر از غارهای رمان‌های ویکتور هوگو وحشت‌برانگیز نیست. او می‌دانست که مردان بزرگ کسانی هستند که در پی تحقق بخشیدن به هدفی یگانه برمی‌آیند و انرژی خود را برای دستیابی به وسوسه‌های دیگر به هدر نمی‌دهند.

شخصیت‌های بالزاک با تمام فکر و ذکر و رگ و پی خود تنها به یکی از توهم‌های زندگی چون عشق، هنر، پول، فداکاری، شهامت، تنبلی، سیاست، دوستی دل می‌بندند. چیرگی هر کدام از این سمبل‌ها بر روح و روان آنها مطلق است. لابه‌لای شدت و حدت یک دلبستگی یگانه، گاه اما امیال فراموش‌شده نیز بُروز می‌کند. این نقطهٔ تلاقی تراژدی‌های بزرگ بالزاک است.

او خود نیز چنین آدمی است. از این دیدگاه به شخصیت‌های رمان‌هایش شباهت دارد. او در گوشهٔ اتاقک زیرشیروانی، تخته‌بند میز کارش است. از سن بیست و پنج سالگی، واقعیت برای او تنها دستمایه‌ای است برای آفرینش. آگاهانه خارج از زندگی واقعی به سر می‌برد مبادا تلاقی آن با دنیای تخیلی او رنج و فاجعه به بار آورد.

هر شب ساعت هشت، خسته و کوفته به رختخواب می‌رفت و پس از چهار ساعت خواب، رأس نیمه‌شب برمی‌خاست، زمانی که پاریس و دنیای پرآشوب پیرامون چشم‌های پرشرر خود را می‌بست، تاریکی بر همهمهٔ کوچه‌ها و خیابان‌ها فرو می‌افتاد و دنیا از نظر ناپدید می‌گشت. درست در چنین لحظه‌ای، جهان او نمایان می‌شد. ساعات کار شبانهٔ بالزاک آکنده از سرخوشی هیجان‌انگیز و شوری تبدار بود که به کمک تازیانه قهوهٔ سیاه و تلخ اعصاب و احساسات خود را بیدار نگاه می‌داشت. این‌گونه بود که او ده، دوازده یا گاه هجده ساعت بی‌وقفه کار می‌کرد. در این ساعات بیداری، بی‌شک نگاه او به نگاهی که اٌگوست رودن به تندیس او بخشیده بود، شباهت داشت. نگاه شگفت‌زدهٔ کسی که ناگهان از آسمان خود کنده و چون خوابگردی مدهوش به دنیای فراموش‌شده واقعیت پرتاب شده است. نگاه وحشت‌زدهٔ باشکوهی که به فریاد می‌مانست و دستی که بسان آن تندیس شانهٔ لرزان خود را با ردایی ژنده می‌پوشاند.

Une image contenant extérieur, bâtiment, sculpture Description générée automatiquement.

هیچ شاعر دیگری این‌گونه مجذوب دنیای مجازی خواب‌ها و رؤیاهای خود نبوده است. بالزاک نمی‌توانست قوهٔ تخیل خود را متوقف سازد. افسار آن گاه از دستش در می‌رفت. او تب‌دار و آرزومند بود و با وجد کار می‌کرد. آفرینش برای او آرام‌بخشی جادویی بود که اشتهای زندگی را از یادش می‌برد. با لذت کار می‌کرد. نوشتن جایگزین تمام انگیزه‌های شورانگیز هستی‌اش بود. در تمام عمر، حواس پنج‌گانه خود را با لذت‌های دروغین فریفته بود. او چون شعبده‌بازی چیره‌دست رؤیا را به واقعیت تبدیل می‌کرد. آورده‌اند که در جوانی، هنگامی که در اتاق زیرشیروانی خود نان خشک سق می‌زد، روی میز چوبی رنگ‌ورورفته‌اش با گچ شکل چند بشقاب را کشیده و روی هر کدام نام خوراکی لذیذ را نوشته بود تا بدین وسیله با خوردن نان خشک طعم غذاهای نفیس اما دست‌نیافتنی را زیر زبان خود حس کند. او حس تهیدستی خود را با جاه و جلال شخصیت‌هایش می‌فریفت و از عصارهٔ تمام لذت‌های زندگی که در اکسیر رمان‌هایش به‌وفور چکانده بود، می‌چشید. او که همیشه بدهکار بود و از دست طلبکارهایش آرام و قرار نداشت، با بزرگواری «رانتی صدهزار فرانکی» به شخصیتی اهدا می‌کرد و لذتی مادی از این کار می‌برد. واژه‌های میلیون و میلیارد را با چنان کیفی به زبان می‌آورد که نفسش در سینه حبس می‌شد.

حتی در دست‌نوشته‌های باقی‌مانده از او هم این تب دردناک حس می‌شود. در این نوشته‌ها می‌توان دید چگونه خطوطی که در آغاز مرتب و خوانا هستند، رفته‌رفته متورم می‌شوند، برای هم شاخ‌وشانه می‌کشند، جلوی یکدیگر درمی‌آیند و از پس هم قد علم می‌کنند. انگار نالهٔ دردناک خالق آنها، این «دن‌ژوان واژه‌ها» که می‌خواست همه‌چیز و همه‌کس را تصاحب کند، هنوز هم از لابه‌لای آن خطوط به گوش خواننده می‌رسد. برگه‌هایی که گاه با دلزدگی پاره می‌کرد تا روح همواره ناراضی خود را اندکی آرام سازد. او باور داشت برای یک نویسنده، هر کار دیگری جز کار ادبی، جز رؤیای خلاقیت، نوعی انحراف از مسیر زندگی است.

Une image contenant texte Description générée automatiquement.

او اشتیاق به واقعیت را به یاری توهم‌های خود فرومی‌نشاند. بی‌وقفه همه‌چیز را فدای آفرینش ادبی می‌کرد و بدین‌وسیله حریق درون خود را چنان دامن می‌زد که شعله‌های آن سرانجام زبانه کشید و وجودش را در آتش خود سوزاند. با هر کتاب تازه، با هر میل شورانگیزی که به شیوه‌ای هنری تحقق می‌یافت، زندگی او هم بسان آن تکه چرم ساغری در تنها رمان «عرفانی»اش، اندکی تحلیل می‌رفت.

بالزاک نه کسی را تبرئه می‌کرد نه محکوم. او تنها از زبان این و آن سخن می‌گفت. او پابه‌پای امیال و آرزوهای هر کدام از شخصیت‌های تخیلی خود گام برمی‌داشت و از پستی‌ها و پلشتی‌های روان آنها روی‌گردان نبود. از دید او تنها یک چیز واقعی و تغییرناپذیر وجود داشت و آن‌هم نیروی سهمگین اراده بود. اراده، این واژهٔ جادویی که او را به اعماق سیاهچال تاریک احساسات انسانی رهنمون می‌ساخت تا از دل آن شریف‌ترین چیزی را که هستی هر کدام از ما در بر دارد، استخراج کند. از دید او اراده عنصر اصلی هستی و قانون حاکم بر کائنات است. اوست که دنیا را تکان می‌دهد، امپراتوری‌ها را در هم می‌کوبد، پادشاهان را بر تخت می‌نشاند و بر سرنوشت میلیون‌ها انسان فرمان می‌راند. چنین قوهٔ مجازی و معنوی‌ای باید بر نظم مادی نیز اثرگذار باشد، چهرهٔ فرد را رقم بزند و جسم او را شکل بدهد. هر آن‌چه بر این رابطهٔ جادویی صحه بگذارد، هر آن‌چه کنش اسرارآمیز و دوسویه روان و تن را به اثبات برساند، برای بالزاک ارزشمند است.

نبوغ بالزاک در دانش غریزی بی‌بدیلش بود. از همان آغاز فعالیت ادبی، دانسته‌های یک عمر انگار پیشاپیش در وجودش متراکم شده بود. این چه سری بود به‌راستی؟ این خود پرسشی معماگونه است که بدانیم چگونه، کِی و از کجا چنین گنجینه‌ای از علم و دانش و آگاهی در مورد تمام شغل‌ها، رشته‌ها، پدیده‌ها و خلقیات در ذهن بالزاک گرد آمده بود. او در اوان جوانی، تنها سه یا چهار سال به اشتغال مشغول شد و در همان زمان کوتاه به گونه‌ای نبوغ‌آمیز به علم و آگاهی لازم دست یافت. او چون دایرهٔالمعارفی زنده بود. دانشی که برای خودش هم معما بود. گوهر جادویی‌ای که در عمق وجودش پنهان بود، خصلت رازگونهٔ هنر که نه‌تنها سرشت شیمیایی زندگی را بلکه ویژگی‌های کیمیاگرانه آن را آشکار می‌ساخت. همین او را از وارثان و پیروانش چون زولا و فلوبر متمایز می‌ساخت.

به قول ایپولیت تن، فیلسوف فرانسوی، آثار بالزاک «بزرگ‌ترین مجموعه اسناد و مدارک انسانی است که پس از شکسپیر بشریت به خود دیده است.» «بررسی هواشناسانهٔ جریان‌های جوی اجتماع، خوانش ریاضی قوهٔ اراده، ارزیابی شیمیایی شور عاشقانه، مطالعهٔ زمین‌شناسانهٔ اشکال ابتدایی ملت‌ها»، به کلام دیگر دانشمندی کامل که با همه‌گونه ابزار به بررسی و معاینهٔ بدنهٔ زمانهٔ خود می‌پردازد و در عین حال کلکسیونر رویدادها، صورتگر مناظر و سرباز کارزار اندیشه‌های معاصر هم هست: این است سودای بالزاک. او با چنین وسواسی در پی ثبت ذرات بسیار ریز از یک‌سو و واقعیات بی‌نهایت باشکوه از سوی دیگر بود.

بالزاک هرگز برای نوشتن رمان‌های خود از نقشه‌ای از پیش تعیین‌شده استفاده نکرد. همان‌طور که زندگی نیز بنا بر نقشه و برنامهٔ قبلی پیش نمی‌رود. او در هزارتوی هر کدام از کتاب‌هایش چون در جنب‌وجوش شوری عاشقانه راه گم می‌کرد. «کمدی انسانی» دارای هدف اخلاقی نیست و نظمی منطقی ندارد، تنها در پی نمایش تحول بی‌وقفهٔ پدیده‌هاست. در این کنش و واکنش، هیچ نیرویی ابدی نیست. تنها کشش و جاذبه‌ای لحظه‌ای وجود دارد، چون جزر و مد اقیانوس تحت تأثیر گرانش اسرارآمیز ماه. و نیز فضایی اثیری که زمانه نام دارد و از ابر و نور و مه تنیده شده است. تنها قانون ابدی این کهکشان نو این است که هرآنچه بر پیرامون خود اثرگذار است، خود نیز تغییرپذیر است. تمام افرادی که جمع ناپایدارشان زمانه را می‌سازد، خود نیز ساخته و پرداختهٔ زمانهٔ خود هستند و احساسات و خلقیاتشان فرآوردهٔ روزگار. بنابراین همه‌چیز نسبی است. آن‌چه در پاریس تقوا محسوب می‌شود، در جزایری دورافتاده پلیدی و زشتی است. بدین‌ترتیب ارزش‌ها تغییرپذیرند. وظیفهٔ شاعر که خود فرآوردهٔ زمانهٔ خود است، این نیست که از دل پدیده‌های متغیر عنصری تغییرناپذیر به دست آورد. او تنها می‌تواند به توصیف موقعیت ذهنی و فکری زمانهٔ خود بپردازد.

بالزاک را نباید تنها از منظر یک رمان قضاوت کرد، بلکه مجموعه آثارش را باید در کفهٔ ترازو قرار داد. او منظره‌ای است متنوع با چشم‌اندازی بی‌پایان، جایی کوهی استوار و جایی دره‌ای عمیق، جایی شکافی سرنوشت‌ساز و جایی تندآبی پرخروش.

درک «رمان چون دائرهٔ‌المعارف دنیای درون» با او آغاز می‌شود و اگر داستایوسکی از پی‌اش نیامده بود، شاید با او هم پایان می‌گرفت. پیش از او رمان‌نویس‌ها تنها دو وسیله برای «به حرکت درآوردن موتور خواب‌آلود کنش رمانی» در اختیار داشتند: یا اتفاقات بیرونی چون بادی سهمگین بادبان عمل را به حرکت درمی‌آورد و زورق رمان را به جلو می‌راند، و یا امیال و غرایز جنسی و فراز و نشیب روابط عاشقانه چون نیرویی درونی دست‌به‌کار می‌شد. بالزاک در حیطهٔ دوم به‌نوعی «ترانسپوزیسیون» یا جابه‌جایی انگیزه‌های جنسی (اروتیک) دست زد. از دید او انسان‌ها در زمینهٔ امیال و آرزوها بر دو دسته‌اند: «اروتیک‌ها» به‌معنی واقعی کلمه یعنی در مجموع تعداد معدودی از مردان و تقریباً تمام زن‌ها که تحت صور فلکی عشق و احساسات به دنیا می‌آیند، زندگی می‌کنند و می‌میرند. اما رمان‌های بالزاک دارای تنوعی فوق‌العاده است زیرا نشان می‌دهد نیرویی که در امیال جنسی و شور و شوق عاشقانه مستتر است، تنها نیروی موجود در بشر نیست، بلکه فراز و فرود شورانگیز امیال نزد افراد دیگر هم دارای همان شدت و حدت است و می‌تواند به اشکالی دیگر و با نمادهایی متفاوت بروز کند.

به‌باور زوایگ بالزاک دو عنصر جدید را نیز وارد رمان کرد: یکی مرکزیت اداری و دیگری پول. از زمانی که امتیازهای اشرافیت از بین رفت و تفاوت‌ها تقلیل پیدا کرد، پول تبدیل شد به خون جاری در رگ و پی اجتماع و نیروی محرک آن. هر چیزی بهایی پیدا کرد. هر فردی بنا به درآمدش ارج گذاشته شد، هر رابطهٔ عاشقانه‌ای به میزان فداکاری‌های مادی که می‌طلبید، محک زده شد.

پول محیط دایرهٔ رمان‌های بالزاک را رقم می‌زند. او نه‌تنها تراکم و فروپاشی ثروت‌های بزرگ را توصیف می‌کند، نه‌تنها معاملات افسارگسیختهٔ بورس را به تصویر می‌کشد، نه‌تنها نبردهای مالی عظیم را — که همان‌قدر انرژی می‌برد که کارزارهای اوسترلیتز یا واترلو — به نمایش می‌گذارد… بلکه اولین کسی است که بی‌پروا نشان می‌دهد چگونه پول به شریف‌ترین، لطیف‌ترین و غیرمادی‌ترین احساسات انسانی نیز نفوذ می‌کند. قهرمان‌های او خیلی زود درمی‌یابند که تنها پول یا «ظاهر پولدار» درهای بسته را می‌گشاید. بالزاک که خود قرضی بالغ بر صد هزار فرانک را چون وزنه‌ای جان‌فرسا بر دوش می‌کشید، بهتر از هر کسی می‌دانست که کسی از خیر پول نمی‌تواند بگذرد. و نیز خوب می‌دانست که از دل تحقیرهای کوچک و مستمر است که امیال و آروزهای بزرگ و جان‌سخت متولد می‌شود.

«کمدی الهی» اثری است عظیم. در این مجموعهٔ هشتاد جلدی، دوران، جهان و نسلی کامل می‌زیند. هرگز پیش از او تلاشی چنین باشکوه و روش‌مند انجام نگرفته بود. هرگز اراده‌ای مافوق انسانی چنین در هنر به ثمر ننشسته بود. هرکه از او سهمی می‌برد، اما غنی‌ترین میراث او از آن شاعران است.

در پروژهٔ عظیم «کمدی انسانی»، در کنار رمان‌های پایان‌یافته، حدود چهل رمان نیز نیمه‌کاره رها شده است. و این خود از دید زوایگ موهبتی است. از بالزاک نقل شده که گفته است: «نابغه کسی است که هر زمان بتواند اندیشهٔ خود را به عمل تبدیل کند. اما نوابغ برتر گاه از چنین کاری سرباز می‌زنند زیرا در آن صورت بی‌اندازه به خداوند شباهت پیدا می‌کنند.» به‌راستی که اگر او توانسته بود همهٔ رمان‌هایش را به پایان ببرد، اثری از خود به جا می‌گذاشت که در اندیشهٔ انسان نمی‌گنجید. اثری چنان عظیم و ترسناک که برای کسانی که پس از او می‌آمدند دست‌نیافتنی می‌نمود. در حالی که امروز الگویی است بی‌همتا برای اراده‌های خلاقی که به سوی قله‌های دست‌نیافتنی آفرینش ادبی گام برمی‌دارند.

ادامه دارد…